قرار موزه

شماره به نظرم آشنا اومد
اما با هیچ اسمی توی گوشیم ذخیره نکرده بودم
زنگ خورد. داشتم به این فکر می کردم که کجا و کی باهاش حرف زدم
ویبره ش داشت آزار دهنده می شد
برداشتن و خلاصی از از این لرزش اعصاب خرد کن رو به فکر کردن ترجیح دادم
- الو؟
- سلام.
لحضه ی اول نشناختم، اما بعد از این که اسمشو گفت تازه شروع کردم معذرت خواهی!
با هر جمله ش خنده ی کوتاهی هم می کرد.
آرامشی توی حرفهاش حس کردم که قبلن نبود
اونوقت ها بیشتر غرور بود تا آرامش. مثل همیشه من رو با اسم کوچک صدا کرد
و من با فامیلیش و "شما" و فعل های صیغه ی جمع!
گفتم می خوام ارشد فلسفه بخونم، خندید. دلیل خنده شو پرسیدم.
مثل همیشه بحث رو تقریبن عوض کرد، طوری که من بدون این که ناراحت بشم،
سوالمو دیگه تکرار نکنم و حتا منتظر جواب هم نباشم!
شبیه کسایی حرف می زد که چیزی رو از دست داده باشن
و شیوه ی کنار اومدن با اون وضع رو ندونن.
طوری شد که ازش نپرسیدم از دانشگاه چه خبر؟
در تمام این مدت خاطره ی روزی که با هم رفته بودیم موزه، جلوی چشمم بود.
برخورد آرام و گرمش باعث شد دلیلی جز احوالپرسی از این تماسش به ذهنم نیاد.
شاید فقط می خواست به یکی بگه که چیزی رو از دست داده
شاید اون چیز، ناامیدی بود...
=============================================================
- روده درازی:
کسی که تلفن رو برداشته، من نیستم.

